جاذبهای تعطیلشده در من میگردد
راه را از رؤیا میگیرد
و عقیم ماندنش را با درد، میانبارَد.
دلم برای یک ترانۀ بومی لک زده است
برای بودن در جادهای که به شهرم میرسد
برای درختان پیادهروهامان
برای زردآلوهای دهکدههای اطراف
برای دیدن پیرمردان دهقان
در گذرگاههای کوهستانی
با دستها و کتهای قدیمی
دلم برای چپقهایشان
دلم برای گریهکردن در شهرِ خودم تنگ شده است.
همیشه از بزرگشدن میترسیدم
از اینکه آنها را که میشناسم
دیگر نشناسم.
همیشه بعد از دیدن یک فیلم
غریبه شدهام
از تمامشدن هر چیزی میترسم.
از داشتن آلبوم عکس
از خاطرهها
از منطق روزانۀ تکرار
از غروبکردن خورشید میترسم.
از اینکه زمان میتواند بگذرد
از اینکه گذشته پشت سر میمانَد
از اینکه سنگ همیشه سنگ است
و زمین صورتی ندارد
از چسبیدن خوابهایم به تنم به صدایم
از بهخودآمدنهای ناگهانیام میترسم.
عجیببودن دریا.
عجیببودن ماه.
و همیشه در راه بودن یک خبر مهلک.
دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است.
حتا، برای نرسیدن به تو.
چهقدر دلم میخواهد حرف بزنم
حرف بزنم.
2
این صدا مالِ چهکسیست در من؟
چرا همیشه از حرفزدنم میترسم
از صدایم یکه میخورم؟
به تمامی دریافتنِ اینکه هوا در شعری سرد است
بسیار کارِ مشکلیست
و اینکه سوزِ سرما را در صدای کسی بتوان حس کرد
دیگر یخبندان از همانجا آغاز شده است.
دفنکردنِ کسانی که تواناییِ یخبستن را داشتهاند
دیوانهکننده است
کسی آمد ایستاد و فریاد کرد
دیگر هیچیک از شماها حقِ دستزدن به تکهتکة این تنها را ندارید
تکهتکهٔ تنهایی که از بیداریِ مُـفرط بیرون افتادهاند
نه، حقِ شما نیست دست زدن به این سرمایی که در آن
همهچیز را توانسته بود تمام کند .
بهتدریج سرما را در خودگرفتن پس ندادن
و ناگهان یخبستن .
این مفهومِ دقیقِ انفجار را در خود دارد .
از صدا شروع شد از صدای کسی سرما
سوزِ صدا یا سرما؟ دیگر نمیتوانی جداشان کُنی از هم
و اینسوز اینصدا اینسرما آنقدر به خود نزدیک شد
خودش را پیدا کرد که همهچیزِ دنیا در سرش مثل حبابها ترکیدند
و بیآنکه بداند ناگهان پا به بیداری بزرگ گذاشت
و بعد اینسوز این صدا این سرما شروع به نشت کردن در خوابها کرد
و خواب دیگر از بیداری جدا نشد.
3
چه چیز میانِ آدمها عوض شده؟
نمره کفشها، نمره عینکها، رنگِ لباسها
یا رنج که هیچ تغییری نمیکند؟
خندیدن
در خانهای که میسوخت:
_زبانی که با آن فکر میکردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمیکند
شاید خطر از همینجا پا به وجودم میگذارد.
سکوت کلمهایست که برای ناشنوایمان ساختهایم
وگرنه در هیچچیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمیگوید
شاعران باستانشناس
شاعران بیکار، با کلماتی که زیاد کار کردهاند.
چه چیز ما را به چنگ زدن اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پسگرفتنِ کدام «زمان» به دنیا میآییم؟
آیا مردن آدمها
اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود؟
چه چیز ؟
من از پیچیدهشدن در میانِ کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهم ــ زنده بودن ــ
از این توهک ــ مُردن ــ نجات خواهد داد؟
پرنده یعنی چه
از چه چیز درخت باید سخن بگویم
که زمان در من نگذرد؟
خندیدن
در خانهای بزرگتر
که رفتهرفته زبانش را
خاک از او میگیرد
و مثل پارچهای که روی مُردهها میکِشند
آن را روی خود میکِشد.
برچسب ها: شهرام شیدایی، شعر مدرن، شهر سپید، شعر آزاد، شعر، ادبیات فارسی، زندگی نامه س شاعران و نویسندگان،
1
تنها یک بار
میتوانست
در آغوشش کشند،
و میدانست آنگاه
چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست
به آغوشم پناه آورد ،
نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی
و من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم.
2
خوب من!
های،
خوب من!
باور کن چراغهای خیابان همه روشن بود
اگر چه با ارتعاش شرّابهی الکل، آّبی و مست میسوختم.
-
سرعت
جنونی دیرتر از بزرگواری دستانت را
در ماه میپخت
تا همچنان که ترکهی اندام ساقی، در نور سرگیجهی ما میشکست،
مهتاب، یکباره خنجرها را زبانهی خورشید کند.
-
میتوانستم ببینم
یک شعر تازه را
پیش پاهایم
کُشتهام
و دود از شببوهایش میپیچد
و جدا میشود.
-
تمام شهر
پیش روی من بود
متروکتر از آوازی که به شب میسپردم
و خبر انتشار هیچ دستی
کِشوهای فریاد را
بیرون نکشیده بود
برچسب ها: بیژن الهی، شعر، ادبیات، ادبیات فارسی، زندگی نامه شاعران و نویسندگان، تنها یک بار میتوانست در آغوشش کشند، خوب من! های،
1
هر
بار
عکسی از تو را
در رودخانه غرق می کنم
کمی پایین تر
جنازه ی عکاسی را از آب بیرون می کشند
حالا این مرد
غرق شده است
در میز و صندلی اداره اش
آن زن
غرق شده است
در آینه ی توی کیف
و آن ها که در خیابان فریاد می کشند
در مشت های گره کرده ی شان
تو
دست های زیادی داری
دست داری در قتل ناتالی وود
دست داری در غرق شدن کشتی های پرتغالی
دست گذاشته ای روی روزنامه ها
دستبرد زده ای به بانک ها
دست برده ای در فکر مردان
نگاه کن
آن مرد هنوز دارد به تو فکر می کند
این را از سایه اش فهمیدم
سایه ی زنی زیبا
که بر زمین افتاده است
2
چقدر
در ته لیوان هایی كه سر كشیده ایم
عكس تو را دیدیم و نفهمیدیم
شاید
این بادی كه پنجره را به هم می زند
ادامه ی دست ما باشد
و كلاهی كه آنطرف افتاده
ادامه ی سری ست
كه به تو فكر می كند
به خیابانی فكر كن
كه یك طرفش كودكی ایستاده
یك طرفش
پیرمردی
من
به دستم فكر كردم
كه می تواند
ادامه ی عصایی باشد در سال ها بعد
و بارها
از سایه ی درختی ترسیدم
كه پیرمردی
به خاطر عصای چوبی اش
از آن تشكر می كرد
ترسیدم
ادامه ی این دست
برسد به چاقویی خون آلود
ترسیدم
ودست هایم را در جیب هایم پنهان كردم
دیگر می دانستم پیری
پیراهن سپیدی ست كه می پوشیم
وتنها مرگ است
كه در عكسی دسته جمعی
همه ی ما را یكرنگ می كند
مثل لباس های رنگی درون كمد
كه وقتی در بسته می شود
همه
یكرنگ می شوند
3
شب
همیشه دست هایش را
بر چشم هایم می گیرد
تا او را از روی صدایش بشناسم
می دانی چه بر سر جهان می آید
اگر تورا فراموش کنم
چه بر سر جهان می آید
اگر زنبوری شاخه گلی را فراموش کند
یا گنجشگی دانه را
انگار
کوچ تمام پرنده ها
به سمت درختی بود
که با برگ هایش باد را تکان می داد
درختی
که تو سال ها زیر سایه اش می نشستی
و حالا کتابی عاشقانه است
فکر کن
به ماجرای دزدی
که تمام ساعت های دنیا را دزدید
تا معشوقه اش دیگر پیر نشود
من
پیر شده بودم
وبر سر دو راهی
خیال کن
هر کدام از دست هایت تفنگی ست
یکی دوست
یکی دشمن
و تو بمانی
کدامیک را برداری و
شلیک کنی
مهدی اشرفی
برچسب ها: شعر، ادبیات فارسی، مهدی اشرفی، شعر مدرن، هر بار عکسی از تو را در رودخانه غرق می کنم، چقدر در ته لیوان هایی كه سر كشیده ایم، شب همیشه دست هایش را بر چشم هایم می گیرد،
تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشت
یک جور دیگر بود، آیین خودش را داشت
تنهایی من بوی رفتن، طعم مُردن بود
تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود
بعضی زمانها پا زمین میکوفت، لج میکرد
وقت نوشتن دست هایم را فلج میکرد
بعضی زمان ها دردسر میشد، زیادی بود
بعضی مواقع یک سکوت غیرعادی بود
در سینه مثل نامه ای تاخورده می خوابید
تنهایی من با زنانی مُرده می خوابید!
تنهاتر از تنهایی یک شهر سنگی بود
غمگین تر از اعدام یک مجروح جنگی بود
گاهی شبیه تُنگِ بی ماهی کدر میشد
گاهی مواقع در خیابان منفجر میشد
گاهی شبیه مرگ یک سرباز عاصی بود
گاهی فقط آرامش تیر خلاصی بود
گاهی شبیه برّه ی ترسیده ای می شد
یا خاطرات گرگ باران دیده ای می شد
هربار یک آیینه می شد، روبرویم بود
هربار مثل استخوانی در گلویم بود
گاهی مواقع داخل یخچال می خوابید!
بعضی زمانها پشت هم یک سال میخوابید!
با زخمهایم بحث می کرد و نظر می داد
از مکث صاحبخانه پشت در خبر می داد!
گاهی مواقع بچّه می شد، کار بد می کرد!
هی فحش می داد و دهانم را لگد میکرد
گاهی فقط یک سایه ی بی رنگ و لرزان بود
مانند دود تلخ یک سیگار ارزان بود
بعضی مواقع یک سلاح آتشین می شد
بعضی زمانها در دلم میدان مین می شد
مانند مویی داخل لیوان آبم بود
مانند نعشی زنده روی تختخوابم بود
هردفعه در حمام چشمم را کفی می کرد!
دیوانه می شد، بحثهای فلسفی می کرد!
بعضی زمان ها زیر تختم سایه ای میشد
یا بی اجازه عاشق همسایه ای می شد!
بعضی مواقع مثل یک کبریتِ روشن بود
مانند یک چاقوی ضامن دار در من بود
در گوش من از گریه ی افسرده ای می گفت
از غصه های جنّ مادر مرده ای می گفت!
هربار در خاکستر سیگار من پُر بود
چون سکه توی جیب کت شلوار من پُر بود!
بعضی مواقع مست می شد، بد دهن می شد
توی صف نان، عاشق یک پیرزن می شد!
به عابران هی ناسزا می گفت و چک می خورد
از بچه های کوچه ی پشتی کتک می خورد ...
.
گاهی امیدی، شانه ای، سنگ صبوری بود
گاهی سکوتِ خودکشی بوف کوری بود
تنهایی من تیغ سرخی توی حمام است
تنهایی من زخمِ شعری بی سرانجام است
تنهایی ام در های و هوی کوچه ها گم نیست
تنهایی من مثل تنهایی مردم نیست ...
حامد
ابراهیم پور
برچسب ها: حامد ابراهیم پور، تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشت، یک جور دیگر بود، آیین خودش را داشت، شعر، ادبیات فارسی، غزل نو،
1
تقدیرم این گونه است: کار گل به جای کار دل، آری
اینک منم تکرار سعدی در طرابلس های بیگاری
آسان گرفتم کار نیش و نوش را از روی طبع اما
هرگز جهان نگرفت بر من کارها را جز به دشواری
در باغتان زین سان که پاییز از پی پاییز می آید
برگ بهارش را به غارت داده این تقویم ، پنداری
در آسیای جور ، جز ابزار خونخواری نشد باشیم
چندان که گردیدیم و گرداندیم مثل اسب عصاری
با روزها مردیم و با شب ها درون گورها خفتیم
تا بار دیگر صبح ناچاری و بیداری و بیزاری
مدیون طرح رنگ های عشق و طیف رنج های اوست
کز تازگی خالی نشد این قصه بسیار تکراری
آن خواب و این کابوس! آن رویای عالم گیر و این تعبیر
با این سقوط دردناک از اوج سرداری به سرباری
2
با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد
این خانه، بیهراس شبی را سحر نکرد
صد در زدیم در پی یک شعله٬ ای دریغ!
یک دست٬ یک چراغ ز یک خانه بر نکرد
با آسمان هر آنچه دم از العطش زدیم
ابر کرامتش٬ مژهای نیز تر نکرد
تنها به قدر روزنهای بود همّتش
مهتاب نیز کاری از این بیشتر نکرد
مثل همیشه فاجعه٬ ناگاه در رسید
آوار، هیچ وقت کسی را خبر نکرد
این بار رفت رستم و اسفندیار ماند
سیمرغ نیز مکر و فسونش اثر نکرد
و آن تیر گز_به ترکشمان آخرین امید_
این بار اثر به دیدهی آن خیرهسر نکرد
دانسته بس پدر، دل فرزند بر درید
کاری که هیچ تهمتنی با پسر نکرد
شد تشت، پر ز خون سیاووشها، ولی
یک تن به پای مردی اینان خطر نکرد
چون موریانه بیشهی ما را ز ریشه خورد
کاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد
3
شتک زدهاست به خورشید، خونِ بسیاران
بر آسمان که شنیدهاست از زمین باران؟
هرآنچه هست، به جز کُند و بند، خواهدسوخت
ز آتشی که گرفتهاست در گرفتاران
ز شعر و زمزمه، شوری چنان نمیشنوند
که رطلهای گرانتر کشند میخواران
دریدهشد گلوی نیزنان عشقنواز
به نیزهها که بریدندشان ز نیزاران
زُبالههای بلا میبرند جوی به جوی
مگو که آینة جاریاند جوباران
نسیم نیست، نه! بیم است، بیمِ دار شدن
که لرزه میفکند بر تن سپیداران
سراب امن و امان است این، نه امن و امان
که ره زدهاست فریبش به باورِ یاران
کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش
در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟
چو چاهِ ریخته آوار میشوم بر خویش
که شب رسیده و ویرانترند بیماران
زبان به رقص درآورده چندشآور و سرخ
پُر است چنبرِ کابوسهایم از ماران
برای من سخن از «من» مگو به دلجویی
مگیر آینه در پیش خویش بیزاران
اگرچه عشقِ تو باری است بردنی، امّا
به غبطه مینگرم در صف سبکباران
حسین منزوی
برچسب ها: حسین منزوی، غزل، اشعار حسین منزوی، شعر های حسین منزوی، تقدیرم این گونه است: کار گل به جای کار دل، آری اینک منم تکرار سعدی در طرابلس های بیگاری، با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد این خانه،
1
فكر میكنم
پیر شده ام
چون پرچم آواره ی كشورم
بی اعتبار
چون پاسپورتی كه در كمدم پنهان شده
تمام عمر گریخته ام
از دست سایه ای كه مرا به تاریكی می كشاند
و با انگشتانش رگ های روحم را می خراشید
تنها بهانه ام جست و خیز ماهی كوچكی بود
كه آواز های كودكی ام را زمزمه می كرد
امشب اما دانستم
سایه ای كه از او می گریختم
و تمام عمر دنبالش بودم
همین ماهی كوچكی است كه در سینه ام خانه دارد
2
ای صدای تو
ماهیها در عمق دریا بازی می كنند
ای صدای تو
پشت دیوار زندان، كبوتری لانه كرده
و خورشید از ابرها بالاتر است
ای صدای تو
سكوت مردگان با الله اكبر دیگری می شكند
ای صدای تو
بر درخت توت بالا شدم
و رقص ناجوها را دیدم
از امدن كسی مست بودند یا از رفتن كسی جگرخون
ای صدای تو
رازهای بسیاری است در نیها، ویولونها، پیانوها
من رازهایم را با رنگها نوشتم، با كلمات كشیدم
رازها را باید به رنگی نوشت كه رازبمانند
ای صدای تو
و زنی كه اجازه ندارد حنجرهاش را صاف كند
ای صدای تو
و زنی كه اجازه ندارد بی اذن، به حمام برود
ای صدای تو
استامینوفن
صدای تو هروئین در رگهایم
صدای تو
قرآن
قرآن
قرآن.
ای صدای تو
وقتی به اتاق سیمانی رسیدهای
و در اتاق سیمانی لَم دادهای
با صدای تو
ذرههای سیمان از هم می پاشند
ای صدای تو
پیكاسو، "پسری با پیپ" را می كشد
و هشتاد و نه سال بعد، به صد و پنج میلیون دلار میفروشندش
ای صدای تو
مریم خون عیسی را پاك می كند از دیوارها، كاناپهها، گوانتاناموها
ای صدای تو
محمدعلی
صدای تو صدیقه
صدای تو
نوحیا كه در كوچههای یمن گردنش را بریدند به خاطر ماركی كه بر شلوارش داشت
ای صدای تو
الكساندر میخواست صدای تو را بشنود
ای صدای تو
و نوح از هر موجودی جفتی را بر كشتی سوار كرد
اما كسی بود كه هیچ جفتی نداشت
ای صدای تو
- من می خواهم سنگ شوم اما به پشت سر نگاه كنم
می خواهم نگاه كنم
ای صدای تو
وقتی تیر در پیشانی ات تیر میكشد
در شانههایت تیر میكشد
در قصههای جن و پری ات تیر میكشد
در انهمه شراب كه خوردی و بطریاش را زیر رختخواب پنهان كردی، تیر میكشد
ای صدای تو
دكتر آب كمرت را میگیرد
و تو به شیشه كوچكی نگاه می كنی كه آب كمرت را در آن گذاشتهاند
ای صدای تو باران
باران در "دشت برچی" نمیبارد
در سومالیا نیز نمی بارد
در ذهن من می بارد باران
ای صدای تو
من نقاش خوبی نیستم
ای صدای تو
از پشت تلفن
صدای تو
تلفن
آه، صدای تو
الیاس علوی
برچسب ها: الیاس علوی، شعر سپید، شعر مدرن، ادبیات فارسی، زندگی نامه ی شاعران و نویسندگان، ای صدای تو ماهیها در عمق دریا بازی می كنند، فكر میكنم پیر شده ام چون پرچم آواره ی كشورم بی اعتبار،
و دیدم
كه
دنیای زنی تنها
چمدانی
بود پر از تصور دنیا:
حولهای
كه عكسِ گربه داشت، شیشهی خالی عطر
خودنویس،
عینك شكسته، شانه و سنجاقسر،
چند
متر پارچه ...
او
آرزوی شستن جورابهای مردی را داشت
كه
هیچوقت نیامده بود
آرزوی
شستن ظرفهایی را داشت
كه
مردِ نیامده در آن غذا خورده باشد
.....
اما
هیچ وقت
زنی
را ندیدم
كه
برای تنهایی یك مرد
شعر
گفته باشد. □
برچسب ها: علیرضا حسینی، شكست روایت، مجموعه شعر علیرضا حسینی شكست روایت، شعر سپید، ادبیات فارسی، ادبیات،
ما فقیر نیستیم فقط بچه هامان را
به اندازه ی لباس های زمستانی
پارسال كوچك كرده ایم
علیرضا حسینی
برچسب ها: علیرضا حسینی، شعر سپید، شعر، ادبیات فارسی، زندگی نامه شاعران و نویسندگان ایران،
دوست داشتنت پیراهن نازكی ست
كه آرام از روی بند
بر میدارم
غلامرضا بروسان
برچسب ها: غلامرضا بروسان، شعر سپید، ادبیات فارسی، شعر، زندگی نامه شاعران و نویسندگان ایران،
دست های هم را گرفته بودیم
تو در شب قدم میزدی
من
در تاریكیبرچسب ها: گروس عبدالملكیان، شعر سپید، ادبیات فارسی، شعر و ادبیات فارسی، شعر،
.: Weblog Themes By Pichak :.